مرخصی برگه سعید
ازوقتی ((مجتمع های آموزشی رزمندگان)) راه افتاد,درس خواندن هم به جنگیدن اضافه شد.یعنی از چاله در اومدیم افتادیم توچاه.
یک روز زیرسایه درختی جمع مان کردند تا امتحان بگیرند.
سعید نشسته بود وبه سوال ها فکر میکرد. معلوم بود بلد نیست . یعنی اصلا نخوانده بود.
خمپاره ای چند متری مان خورد زمین . ترکش کوچکی از خمپاره افتاد روی برگه سعید وگوشه آن را سوزاند.
او هم بلند شد و ورقه را گرفت بالا و به مسئول امتحان گفت:
((برگه من زخمی شده باید تا فردا بهش مرخی بدی!))
بعد هم رفت . همه زدند زیرخنده ,حالا نخند کی بخند..
نظرات شما عزیزان:
دوستت دارم . . .
myppv-s2.lxb.ir